بمیر ای احساس...!




















Blog . Profile . Archive . Email  


A Cyber Criminal

!...لطفا منطقتان را عقب تر در آورید و پا برهنه وارد شوید

 تقدیم به ترانه ی عزیز، تاثیر گرفته از...!

دنیایی است؛ زندگی می کنی. یا می کشی، یا می میری. بهترین روش به چیزی می گویند که احمق ها انجام می دهند؛ وقتی که روش های کثیف تر و ساده تر هست، چرا؟ وقتی که فاصله بین بهترین و بدترین فقط بیست حرف است.

زندگی نیست – اشتباه مرا بپذیرید؛ جنگی هست و جنگلی. درختان آدم خوار دارد با شاخه هایی از استخوان و برگ هایی از زردپی و سیاهرگ. زیر شاخه هایش شیطان خاردار کمین کرده و زبان چسبناکش را به روح آنان می چسباند که سرگردانند. چشم هایی از تاریکی تو را می نگرند که منشا شان مشخص نیست؛ شاید فقط چشم باشند و شاید جسمی داشته باشند – شاید هم هردو.

در اینجا بوده ام؛ زندگی کرده ام و تجربه. نصیحتی می گویم که برایم در عمل کردن و نکردنش تفاوتی نیست. هر چه می خواهی "نباش"!

معنی زیادی دارد این نبودن... گاهی هستی و نیستی؛ گاهی نبودنت رنگ بودن دارد! نباش؛ مادیت و ماهیتت را رها کن. فکر نو، جشم نو، دنیای نو...! اگر می خواهی سایه باش و نباش! زندگی نکن و نباش! عضوی از جامعه ای باش و نباش! خودیت و فردیت بی معنی است وقتی فردیت همان و تجزیه شدن در گوارش خانه ی مرگ همان!

اینجا اندیشه های نو نور تولید می کنند... نوری که آرواره های گرسنه را تحریک و تهدید می کند.

سلاحی هست؛ هر کسی می تواند به دستش بیاورد. سلاحی است دو لبه، می برد و می دوزد. زمان در دست داشتنش دست خودت را پاره می کند و گوشت و پوست دشمنت را. مثل شمشیری بی دسته است؛ به تو هم ضربه می زند. فقط ضربه هایی عمیق، روحی و غیر مادی. چهار حرف دارد این اسلحه: م ن ط ق.

منطق!

زندگی می کنی؛ اثبات وجودت در جایی ست که فردیت بی معناست؛ عروسک بازی که نیست! منطق می برد؛ جریانی منطقی از دنیا. باختن تابعی است از بردن؛ اکثرا "اکیدا نزولی". جریان همان قدر منطقی است که دو دو تا برابر چهار و قانون اول نیوتون منطقی است. منطق؛ همه چیز را می کشد، روح انسان، عواطف و "احساسات"! تنها عقل زنده می ماند در میان برهوتی که خودش به وجود آورده. عقل هایی که این توانایی را دارند که همزمان هم بجوند و هم ضربه بزنند.

احساس هست؛ مثل مهی رقیق در هوا. روحی کهن که در کالبد آدمیان اطراف نفوذ می کند. آدم با روحی از احساس، در تار تنیده به دور خودش زندگی می کند. در حبابی؛ حباب شکننده ای با موجی از رنگ که هر چند ثانیه ای تغییر می کند. رنگ های ارغوانی و سبز و نارنجی؛ چرخان و بی ثبات. با اشاره ای نابود می شود؛ وجودی فانی. همان قدر که انسان فانی است احساس هم هست. تنها چیز جاودان منطق است که همه چیز را می کشد... حتی به بهای نابودی خودش.

به خودت در آینه می نگری؛ جسمی است و روحی دارد منطقی. قلبی دارد، زنده و تپنده.

تپنده؟!

به خودت در آینه کشیده ای می زنی؛ جای انگشت های بلند و باریک روی طرف چپ صورتت پیداست. جای انگشت های منطق! جریان منطق جاری می شود و درد جای انگشت ها را از بین می برد و به جای آن پنج رد کبود و سوختگی مانند به جای می گذارد. نهیب می زنی:

- بمیر ای احساس...!

تو؟ احساس؟ به خودت بیا! بعید است... او کجاست و تو کجای هستی! در میان جنگل درنده حبابی از تو حفاظت نمی کند... نه! تو فولاد می خواهی. منطق در من و دنیایم جریان دارد، جریان منطقی، دنیایی منطقی. دنیا همان قدر منطقی هست که میدان الکترومغناطیس، ترمودینامیک و روانشناسی بالینی منطقی هستند.

احساس در تو شدت می یابد... احساس؟! احساس این که منطقی هستی. احساس مثل لایه ای چسبناک از خون دلمه شده به روح منطقی ات چسبیده! در آن دست و پا می زنی و فرو می روی مثل باتلاق. باتلاقی از احساس که افزایش سطح منطقی کمکی به فرو نرفتنت نمی کند.

عشق؟! احساس؟!

موجی از احساس مثل مشتی با پنجه بوکسی از فولاد، به دهانت برخورد می کند. خون چسبناک و شور دهانت را پر می کند و عقب می روی. بد طعم است؛ خون منطقی. مزه استحکام و پایداری می دهد، مزه گند آهن.

منطق کجایی؟! تو درمان بودی؛ عهدی بسته بودی برای محافظت از روح من در برابر احساس! جمله ای منطقی آموخته بودی...: برای هر دردی درمانی هست!

جای دردناک ضربه ی احساس و پارگی پوست و ترک استخوان فکت را حس می کنی... دست سنگینی دارد این احساس!

می گذری.

جانوری است جنگی؛ درنده ای که استخوان های بشریت را به نیش می کشد. هر انسانی را که می بینی – انسان؟! اشتباهات مکرر مرا بپذیرید، انسانی هست؟ نسل بشریت با مرگ آدم منقرض شد. یک مشت شبه انسان مانده اند و جانورانی ناطق. دور هر سردسته ای عده ای عوعو کنان منتظر هستند که گوشت او را با طعم پیروزی به نیش بکشند... منتظر! اسلحه ای به دست هر شبه انسان است... از جنس پوست و گوشت؟! بعید نیست. شک نکن که تفنگ ناطق است... نطق می کند؛ منطقی کار می کند!

احساس؟!

بگذار به تو بخندم... از همان روز که تو را مقابل آینه دیدم فهمیدم که سایه ای بیش نیستی از من در آینه. همان روز که ضربه ی احساس علاوه بر استخوان های فکم، به روحم نیز آسیب زد و حفره ای سیاه و دندانه دندانه در سینه ام به جا گذاشت. همان حفره ای که با هربار فکر منطقی باقیمانده ی رگ های آویزان از آن نیز می سوزد. بچه ها از حفره می ترسیدند؛ کاغذی روی آن چسباندم که قرمز رنگ بود و شکل پنج برعکس. قلبم هنوز در دست احساس است، آن احساس احمق بی خاصیت؛ آن احساس غیر منطقی!

آزاد... می خواهم آزاد باشم! قلبم باید آزاد باشد... هر چند میان آن جنگل است ولی...

به قلبم نیاز دارم برای نبودن، برای منحصر شدن به فرد و برای مردن! قلبم را پس بده... بمیر ای احساس!



نظرات شما عزیزان:

☁.¸¸.•☂مریم☁
ساعت23:59---3 بهمن 1391
خخخخخخخخخخ مثل خودم یه تخته ت کمه.جون من بیا تبادل لینک کنیم

منتظرتمااااااااااااااپاسخ:بهله...:-" با چه اسمی لینکت کنم؟


ساعت18:16---19 دی 1391


با چي بلينكمت مجرم جان؟پاسخ:زندگی به سبک مجازی:دی


ترانه جاودان
ساعت23:01---18 دی 1391

واي عالي بود... اصلاً خيلي عميق بود... كلاً امروز به يه سري ها الهاماتي شده بود، تيريپ عارف ورداشته بودن!

اون خط آخر خودش به كل خداس... من رو به فكر فرو بردي مجرم!

هيچي نمي گم كه پستت همه چيه!


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





پرونده بسته شده در دو شنبه 18 دی 1391برچسب:,ساعت 21:22مجرم ArseniC| |


Power By: LoxBlog.Com


Others